ازخونه بدم میاد چون اینجا روح نیست
چون آدم هاش مثل رهگذران خیابانی فقط از کنار هم عبور می کنند و انگار،مقصد تنها سجاده هاشان است و رکوع و سجودی بی پایان... شاید می پندارند جبرانی ست... جبرانی ست برای این روح ِ نداشته!
شاید آن ها هم حس کرده اند که کم است، که کم اند... اما برهوتی ست پر سراب گذرگاه شان!
عبور می کنند و نگاه های پر اضطراب اما سردشان، تنها نصیبی است برای هم و من!
هرگز نخواهند فهمید عمق نفرتم را...