یادگاری

هنوز
جای سیلی ها
درد میکند...



حتی بعد از نیم ساعت، درد از توی گوش هام تیر میکشه و به شقیقه ام میکوبه...






هر چند،فی بُعده عذابٌ فی قربه‌السلامه...*

اما

گاه

باید ایستاد
و

از دور تماشایش کرد...



*حافظ


شین...

این وقت شب
چهار و چند دقیقه ی بامداد است وهنوز
تمام هر چه هست
از برای شفای تحمل و خستگی خواب است
درخت،پنجره،خیابان،خواب
و نور
که پابه ماه چراغ
با شب زائو ... چانه می زند
و من
که از احتمال یک علاقه ی پنهان خوابم نمی برد
تنها پرنده ای که سحرخیز تر از اذان باد و
عطر شبنم است می فهمد
شب زنده دار درمان ندیده ای چون من
از چه خیال یکی لحظه خواب شکسته اش
در چشم خسته نیست...
کاش کسی می آمد
کسی می آمد از او می پرسیدم
کدام کلمه چراغ این کوچه خواهد شد
کدام ترانه شادمانی آدمی
کدام اشاره شفای من ؟
حالا برو بخواب
ثانیه ها فرمان بر بی پرسش مرگ اند

ساعت چهار وچند دقیقه ی بامداد است هنوز...

"علی صالحی"

Lost Light

نشست

و مثل روشنی من بود

هنوز دایره آب وسعتش می داد

هنوز رحل صداقت تلاوتش می کرد

هنوز معنا داشت

هنوز فرصت یک پل ادامه اش می داد

چقدر چشم تماشا داشت

نگاه روشن او زبان عاطفه را به شهر می آموخت

و روبه روی دلم ماند!

چقدر آیینه آمد

چقدر ناگهان

و هیچ پای گریزی مرا نمی دزدید

چقدر آیینه تاریک است

چقدر گم شده بودم

چقدر بی حاصل

چقدر باور باران مرا نباریده است

چقدر دور شده ام از اشاره خورشید

چقدر وسعت یک خانه کوچکم کرده است؛

من از کدام جهت رو به نیستی رفته ام!

کجا تمام شدم از عبور نیلوفر!

کجا شکفتن دل آخرین نفس را زد؟!

چراغ در کف من بود

چگونه سرعت ماشین مرا ز من دزدید!

چگونه هیچ نگفتم!

چگونه تن دادم

چقدر شیوه ی خواهش مچاله ام کرده است...!

چقدر فاصله دارم من از شکوه درخت

و رد پای من از سمت باغ پیدا نیست

و چشم های من از اضطراب گنجشکان چقدر فاصله دارد

چقدر بیگانه است؛

همیشه عاطفه می ترسید

چقدر سفره تزویر رنگ در رنگ است

چگونه دل بستم؟!

چگونه هیچ نگفتم؟!

چگونه پیوستم...

و اهل آبادی هنوز سفره شان ساده است


و اهل آبادی همیشه مثل درختند


به غیر سبز نمی گویند


مدام می بخشند


و اهل آبادی هنوز می دانند چقدر بذر کبوتر هست؛ چگونه باید کاشت...

چه سوگواری تلخی

چقدر خالی ام از سبز!

پرنده با من نیست

چقدر خالی ام از امتداد زیبایی

چقدر خالی ام از درد اهل آبادی

چراغ در کف من بود

چگونه روشنی راه را نفهمیدم؟!

چقدر گم شده ام

چقدر دور شده ام از غرابت دریا

چقدر سوخته در من گیاه نام کسی که مثل روشنی من بود

و رود حنجره اش را به کوچه ها می برد و از تولد شبنم مرا خبر می کرد

کسی که مثل پدر همنشین مزرعه بود

ستاره می پاشید؛ سپیده بر می داشت

و چشم های نجیبش پر از طراوت بود

مجال سبز صنوبر مرا ز خاطر برد

پدر کجاست که باران دوباره برگردد؟

چقدر سوخته در من عبور چلچله ها

چقدر فاصله سنگین است

چقدر اهل طراوت مرا نمی خواهند

چراغ در کف من بود

چگونه باخته ام ارغوان و آیینه را

چقدر پشت دلم خالیست...

نشست و روبه روی دلم راز گل ورق می خورد

چقدر فاصله دارم

چقدر تاریکم و روبه روی دلم بیکران روشن دشت...



"محمدرضا عبدالملکیان"



این یک پست اختصاصی است!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.